درد هایم یکی دو تا نشده
عُقده هایم هنوز وا نشده
همچو مُرغی که سر کنده
بند ها زِ من جدا نشده
بگذارید خنده ای بکنم
زین مصیبت که تا نشده
حرفهایم چقدر سنگین است
در گلویی که ها نشده
عشق را پـرده در بـپـوشانید
نزدِ اویی که "ما" نشده
لب بدوزید در پـسِ اسرار
تا قیامتی به پا نشده
کاخ بتهای خود زمین بزنید
تا عِمارتی بنا نشده
عمر خویشتن تلف نکنید
زآنچه رفته قضا نشده
بیش از این مُعطّلت نکنم
آدمی از خــدا جــــدا نــشـده
.................................92/11/27
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خـــدا هیچ ندیدند
هردست که دادند ازآن دست گرفتند
هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند
جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مُریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم و خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببُریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیینه به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه ی هرکس نبریدند
مرغان نظر باز ِ سبک سیر فروغی
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
به عشق پاک تو ام زنده یا امامِ رضا
در آستان تو ام بنده یا امامِ رضا
چه بارگاه بزرگی که رشک شاهان است
شگفت و در خور و تابنده یا امامِ رضا
چه با تضرع و زاری به سویت آرم روی
و قلبی از غمت آکنده یا امامِ رضا
به خویش وا مگذار و مران ز درگاهت
مرا تو زنده ی پاینده یا امامِ رضا
خدای را زگنه سر فکنده ام در یاب
دل از زمین و زمان کنده یا امامِ رضا
مرا و جمله ی زوّار را عطا فرما
به چشم شوق و به لب خنده یا امامِ رضا
این واژه ها که هیئت انسان گرفته اند
تنها برای دیدن تو جان گرفته اند
تنها، نه واژه که جهانی به نام تو
عاشق شدند و راه بیابان گرفته اند
حتی کبوتران سراسیمه ی جهان
در سایه سار امن تو سامان گرفته اند
این ابرهای هیچ نباریده بر زمین
از چشمهای سبز تو باران گرفته اند
تنها نه صید چشم تو هستند آهوان
این چشمها، پلنگ فراوان گرفته اند
شیرینی غزل که برای تو گفته اند
شور جوانیست که پیران گرفته اند
تنها به شوق دیدن رویت مسافرند
این عاشقان که راه خراسان گرفته اند
به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم
و از نوشتن اسمت بر آن هیا کردم
به روی شیشه کشیدم شبیه یک گنبد
به پای شیشه نشستم رضا رضا کردم
در این اتاق که از هر طرف به دیوار است
تو را برای رهایی خود صدا کردم
آهای ضامن هفت آسمان مرا دریاب
که من فقط به هوای تو بال وا کردم
همین که بوی تو پیچیده در نفسهایم
به پر کشیدن در خویش اکتفا کردم
نگاه کردم و بر شیشه جای گنبد نیست
به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: محمد خادم
آخر بگو که من چه بگویم برای تـــو..
از این زیارت حرم با صفای تــــو..
اذنی بده، که پر بکشم تا دیار عشق..
تا من کبوتری بشوم در هوای تــــو..
خواهم کمی قدم بگذاری به چشم من..
ای کاش می شدم همه جا خاک پای تـــو..
در هر سکوت جلوه ی راز و نیاز هست..
با گوش دل شنیده ام از تو صدای تــــو..
اینجا تمام آمد و رفتم به اذن توست..
راضی شدم به هر چه که باشد رضای تـــو..
چون دایر است فیض تو ، بی انتها ترین..
ای انتهای عمر تو آن ابتدای تــــو..
هر روز هفته را به تـــو تـنذیـر می کنم آقـــا!
دل های خسته را به تـــو تحمیل می کنم آقـــا!
شب را به صبح و سپید را به تاریکی
در هجر تـــو تقسیم می کنم آقـــا!
با دانه های تربت کرب و بلای دل
هر صبح و شام به تـــو تسبیح می کنم آقـــا!
مولا ببخش، جسارت نمی کنم
گل های یاس را به تـــو تشبیه می کنم آقـــا!
در لحظه ای که وعده ی دیدار می دهی
من سال تازه ای تحویل می کنم آقـــا!
بعد از نماز استغاثه ی شبهای هجر
بانگ اذان تـــو تسمیع می کنم آقـــا!
با اینکه دور و برِ ما سکوت نیست
امّا به اقتدای تـــو تکبیر میکنم آقـــا!
اصلا تمام لیلی و مجنون بهانه بود
من عـــشـــق را به تـــو تعریف می کنم آقـــا!
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::امیر معظم..91/10/24
یــــک چـــشـــمـــه ای کـــه مــســـیـــرش بِِــــحار بــــود
آبــــشـــخــــور خــــلایــــقِ اهـــلِ قِـــصـــار بـــود
بـــالای رود شـــاعـــــر پـــیـــــری پـــیــــالـــه داشــــت
آن شــــاعـــری که تـــمـــامــــش نـــگــــار بــــود
آن چــــشــمــــه از پـــیــاله ی پـــیــــر ســـر گـــرفــت
پــــیــــری کــه مــنــشـــاء دار و نـــدار بــــود
مـــردم یــــهــــود وار اهــــل بـــهـــانــــه شـــدنـــد
از آن بــــهـــانـــــه هــــای شــبــیــه قـــطـــار بــود
بالای دســــت پــیــــرزنــــی سُــرمــــه مـــی کـــشــیــد
بـــا نــیـــزه ای کـــه بــــرای شــــکــــار بــود
مــــردی بــرای سُــــرمـــه کــشیــدن شــتــاب کـرد
در آن زمـــانــــه که داد و هـــــوار بــــود
دســتـــی بــه نــیـــزه دراز کــرد و سُـــرمـــه زد
غـــافــل از ایـنــکه نــیــزه برای شــــکــار بود.
( امـــیـــر مـــعـــظـــم)
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
به نظر خودم این شعر هنوز باید ادامه پیدا کنه..
به همین خاطر ممکنه باز هم ادامشو بگم و در خدمت دوستان قرار بدم..
در پناه حضرت حق ..مستدام باشید.